به گزارش پایگاه تخصصی مسجد، ششم اردیبهشتماه سالروز شهادت مجاهد شریف حجتالاسلاموالمسلمین شهید مهدی شاهآبادی(ره) امام جماعت شهید مسجد رستمآباد در فرمانیه است. ایشان فرزند استاد نامدارِ امام راحل(ره)، عارف و مرجع بزرگ، آیتالله میرزا محمدعلیشاهآبادی(ره) بود.
حجتالاسلاموالمسلمین مهدی شاهآبادی(ره) در سال ۱۳۰۹ شمسی دیده به جهان گشود. وی از سنین کودکی تحت راهنماییهای پدر بزرگوارش به تحصیل دانش پرداخت. در آغاز دهه دوم عمر شریفش پدرش به دیار ابدی شتافت.
در همین زمان بود که شهید شاه آبادی(ره) استفاده از محضر بزرگان دین را آغاز نمود و به استفاده از محضر امام خمینی(ره) همت گمارد.
هنگامی که امام خمینی(ره) پرچم قیام برافراشت، ایشان نیز همچون سربازی فداکار و در سختترین شرایط درباره قیام امام خمینی(ره) به روشنگری پرداخت.
گرچه شهید شاه آبادی(ره) برای روشنگری مردم به شهرها و روستاهای مختلف ایران سفر میکرد، ولی از سال ۱۳۵۱ پس از آنکه امامتِ مسجد رستم آباد تهران را برعهده گرفت، این مسجد را به کانون روشنگری و مبارزه علیه رژیم شاه تبدیل کرد و توانست جوانهای زیادی را با اندیشهی امام خمینی(ره) آشنا نماید. وی بارها در این راه دستگیر و در زندان ستمشاهی تحت شکنجه قرار گرفت.
ایشان بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، مدتی در سنگر نمایندگی مجلس شورای اسلامی خدمت کرد. با اینکه وی نماینده مجلس شورای اسلامی بود، به سبب عشق به جهاد و شهادت مکرراً به جبهههای جنگ میرفت تا در کنار رزمندگان اسلام باشد. هرگاه کمترین فرصتی به دست میآورد، عاشقانه به سمت جبهههای جنگ رهسپار میشد. سرانجام این سربازِ فداکارِ امام(ره) در ششم اردیبهشت ماه ۶۳ و در شب شهادت امام موسیالکاظم(علیهالسلام)، زمانی که برای سرکشی وارد منطقه عملیاتی جزیره مجنون شد به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
به مناسبت سالروز شهادت این شهید بزرگوار دَه خاطره از نزدیکان و دوستان ایشان انتخاب نمودهایم که در ادامه میآید.
هیچگاه مسجد را رها نکرد
1( باوجود مشغله فراوان چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب، هیچگاه ایشان مسجد را رها نکردند و معتقد بودند ارتباط مستقیم و چهره به چهره با مردم را تحت هر شرایطی باید حفظ کرد. در مسجد پای صحبت و درد دل مردم مینشستند و اگر احساس میکردند میتوانند از مشکلی گره گشایی کنند، از هیچ تلاشی دریغ نمیکردند. حتی اگر صحبت طولانی میشد و وقتشان اقتضا نمیکرد، آدرس منزل را به افراد میدادند و میگفتند برای ادامه صحبت و طرح مسایل و مشکلات به منزل بیایند.نهایت اهمیت را برای رفع مشکلات و دغدغههای مردم قائل بودند. یادم نمیرود یک روز ایشان آمدند و گفتند:"سقف منزل یک پیرزن دچار مشکل شده اما متاسفانه من الان امکان حل مشکل او را ندارم. شما هدیهای برای او بخرید که او بداند من به فکر او هستم".
تلفن اجازه نمیداد ایشان غذا بخورند
2) شاید عجیب باشد، ولی ایشان در شبانه روز دو - سه ساعت بیشتر نمیخوابیدند و در منزل همیشه تلفن میبایست وصل باشد تا هر وقت کارشان داشتند، اطلاع پیدا کنند. مثلا میخواستیم با هم غذا بخوریم، اما تلفن اجازه نمیداد، یک بند زنگ میزد. یک بار شیطنتی کردم که کمی راحت باشند، اما خیلی زود متوجه شدند. یکی از پشتیها را جلوی پریز تلفن گذاشتم که دیده نشود و به بچه ها گفتم بروید کنار آقا جان بنشینید و آرام، طوری که متوجه نشوند دوشاخه تلفن را بکشید تا آقاجان دو لقمه غذا بخورند. اما تا بچه ها این کار را کردند و به محض این که تلفن قطع شد، ایشان متعجب شدند که چرا تلفن دیگر زنگ نمی زند. اول فکر کردند خراب شده، اما بعد خیلی زود متوجه شدند قضیه از چه قرار است!
به خاطر تبلیغات ضدروحانی رژیم در روستاها به ما نان نمیفروختند
3) بچه ها را بر میداشتیم و به دنبال آقا به روستاها میرفتیم. با توجه به تبلیغات ضدروحانی رژیم، ایشان جاهایی را انتخاب میکرد که سختی بیشتر و نیاز شدیدتر داشته باشند و به نوعی از نظر شرایط، زندگی در آنها مشکلتر باشد. در ورود ما به بعضی از روستاها با استقبال سرد روستائیان مواجه میشدیم. گاهی میشد که در اثر تبلیغات سوء رژیم علیه روحانیت، به حدی روستائیان با ما مخالفت میکردند که حتی از فروش نان به ما ابا داشتند، لذا ایشان به همراه خودشان نان خشک و پنیر می بردند. در همین روستاها آقا با شوق و علاقه ی فراوانی با شیوه های پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم) گونه به هدایت و ارشاد مردم میکوشیدند و به ویژه توجه بیشتر ایشان بر روی نوجوانان و جوانان این گونه روستاها بود و میکوشیدند با برنامه های درسی، تفریحی، ورزشی و تربیتی خاصی که مورد توجه آنان باشد، در علاقمند ساختن آنان به اسلام مؤثر باشند. ایشان آن قدر در جذب مردم پشتکار و احساس مسئولیت به خرج میدادند تا مردم را آگاه سازند. رفتار روستائیان در روزهای آخر اقامت ما با روزهای ورودمان ،تفاوتی توصیف ناپذیر داشت. مردم با اصرار و التماس از خروج آقا از روستا جلوگیری میکردند و با گریه در جلو ماشین جمع میشدند واز آقا میخواستند که مجدداً در یک فرصت دیگر به ده بیایند، ولی ایشان به جای این کار که در رمضان بعد و یا محرم آینده به همان ده برگردند و از این روستای آماده و جذب شده استفاده کنند، این محل را به یک روحانی جدید میسپردند و خودشان به یک روستای دیگر میرفتند و روز از نو روزی از نو...
ما هم به رزمندهها علاقه مندیم
4) ایشان برای واپسین بار در جمع رزمندگان لشکر ۲۵ کربلا سخنرانی کردند. پس از جلسه سخنرانی و اقامه نماز ، رزمندگان برای عرض ارادت به ایشان روی آوردند، برای جلوگیری از فشار و ازدحام، اطرافیان از برادران خواستند که از این کار صرف نظر نمایند؛ ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بی پایانشان نسبت به روحانیت معظم، دست بردار نبودند ایشان در جمع مسئوولان پایگاه گفتند: این طور نیست که آنها(رزمندگان) فقط علاقه مند باشند که روحانیون را ببوسند؛ بلکه ماهم علاقهمندیم آنها را ببوسیم. اگر رزمندگان سر ناقابل ما را بخواهند، من تقدیمشان می کنم و این سر در مقابل آنها ارزشی ندارد!
به نقل از همسر شهید
حداکثر استفاده را از وقت میکردند
5) ما زمانی که بچه مدرسهای بودیم، صبح زود و پیش از روشنایی آفتاب، به سمت شیرپلا حرکت میکردیم، به طوری که نماز صبح را در شیرپلا میخواندیم، به خانه برگشته و صبحانه میخوردیم و سپس راهی مدرسه میشدیم و در همۀ این سفرها، ایشان سریعتر و پیشتر از ما حرکت میکردند. شیخ شهید ما با این کارشان، ضمن ورزش و تفریح، به همراهی با خانواده در همان اوقات اندکی که داشتند، آشنایی فرزندانشان با ورزش و ... میپرداختند و حداکثر استفاده را از وقت میکردند. همیشه این حدیث امام صادق(علیهالسلام) را مد نظر داشتند که: سلامتی نعمتی است پنهان که چون یافت شود، فراموش شود و چون از دست رود، به یاد آید.
شهید شاهآبادی(ره) به اذعان همه نزدیکانشان، شخصی بسیار فعال، پرکار و خستگیناپذیر بودند، به گونهای که حتی بسیاری مواقع، جوانان هم از همراهی و همپاییشان در میماندند. مسلماً چنین انسان پر کاری که لحظهای از زندگی را به بیهودگی و بطالت نمیگذراند، نیازمند بدنی قوی است که از انس با ورزش حاصل میشود.
به نقل از حجتالاسلام والمسلمین سعید شاهآبادی
این درسها برای یک طلبه در حکم کلاس اول است
6) به اتفاق ، درس می خواندیم و من بعضی از دروس جدید را نیز از ایشان فرا می گرفتم ، از جمله «ریاضیات»، «فیزیک» و «زبان انگلیسی» سال آخر دبیرستان را نزد ایشان خواندم. ایشان از دقت نظر و استعداد خوبی برخوردار بودند و گاهی به دوستانش که اظهار سنگینی دروس دبیرستانی را مینمودند میگفتند: «این درس ها برای یک طلبه در حکم کلاس اول ابتدایی است» اگر خسته میشدیم ، ما را به استقامت و پشتکار تشویق میکردند.
به نقل از مرحوم آیت الله سید محمد باقر موسوی همدانی
قبل از اذان ، جلسه را ترک میکرد و راهی مسجد میشد
7) شهید شاه آبادی اهمیت بسیار زیادی برای مسجد و نماز جماعت قایل بودند ، به طوری که حتی در جلسات مهم مملکتی که با حضور شخصیت های برجسته انقلاب تشکیل می شد، قبل از اذان ، جلسه را ترک میکرد و راهی مسجد میشد تا نماز جماعت را اقامه کند.
میگفت: من این قدر به مسجد و نماز جماعت اهمیت می دهم که حاضرم از آن طرف شهر بلند شوم و بیایم و نماز را بخوانم و دو باره به جلسه برگردم. میگفت: نماز جماعت یک سنگر است و روحانی باید در عین این که مبارزه می کند سنگر مسجد و مردمی بودن خودش را حفظ کند و هر چقدر هم مسئولیت اجرایی داشته باشد نباید بعد ارشادی و تبلیغی را که وظیفه اصلی اوست فراموش کند و صرفاً یک ماشین اجرایی شود.
تا یک ماه به تنهایی به مسجد میرفتند
8) شهید آیتالله شاهآبادی در اوایل ورود به روستای فشم، وقتی سراغ مسجد محّل را از اهالی میگیرند با مکانی متروکه رو به رو میشوند که با تلاش بسیار، پس از 2 روز، موفق به گشودن درب آن میشوند، مکانی که کف آن به قدری پستی و بلندی داشته که به عنوان مصلّی قابلیت استفاده نداشته اما ایشان به همراه فرزند(تنها مأمومشان) تا یک ماه به تنهایی به مسجد میرفتند، در حالی که هیچکس برای اقتدا به ایشان، به مسجد نیامده و ایشان در بازگشت به منزل، به خاطر احتیاط به سبب ناهمواری سطح مسجد، نماز را اعاده میکردند، اما رفتن به مسجد را تعطیل نمیکردند. یک شب به سراغ جوان پهلوان و کشتیگیر محله میروند و با برقراری ارتباط با او و جوانان دیگر باب دوستی را میگشایند. سپس از همسر خود درخواست میکنند غذایی تهیه کرده و بدین ترتیب همراه با جوانان محله چندین شب متوالی به کوهنوردی میروند و آرام آرام پای آنان را به مسجد باز میکنند تا این که پس از مدتی آمدن به مسجد و نماز خواندن یا تنها نماز خواندن، به شهید شاهآبادی علاقهمند شده و به ایشان اقتدا میکنند.
زنان باید رشد کنند تا فرهنگ جامعه از ریشه متحول شود
9) یکی از چیزهایی که در رابطه با حاج آقا همیشه برای من جاودانه باقیمانده ، دوری ایشان از اسراف بود. همیشه بدترین میوه را از میوه فروشی می خریدند و میگفتند هیچ کس نیست این نعمت خدا را بخورد. حالا من این قسمت خراب میوه را جدا میکنم و بخش سالم آن را میخورم ، چه اشکالی دارد؟ آن وقت قشنگ میوه را پوست میگرفتند و انسان لذت می برد از این همه دقتشان. آخرین دیدارم با حاج آقا هیچ وقت فراموشم نمیشود. ایشان در کارهای خانه خیلی کمک حال حاج خانم بودند، آنطور نبود که بگویند کارهای خانه مال زن است، از هیچ کمکی دریغ نداشتند. یک روز قبل از آن که عازم جبهه شوند، آخرین دیدار من با ایشان بود ،آن روز ماشین لباسشویی حاج خانم خراب بود و شهید شاه آبادی میخواستند آن را تعمیر کنند، من احساس کردم خیلی خسته هستند و چون دستشان بند بود و راضی نمیشدند کارشان را رها کنند و چیزی بخورند ، من برایشان آب پرتقال گرفتم و لیوان را به لبهایشان گذاشتم. در این هنگام یک نگاه محبت آمیزی به من کردند که تا عمق جانم نفوذ کرد و من هنوز دنبال آن نگاه هستم. در واقع ایشان با چشمانشان از من تشکر کردند. بعد هم همراهشان نماز را به جماعت خواندم، تنها من و آقاجان، همراه با تعقیبات نمازی که بسیار در ذهنم مانده و هر لحظه یاد آن روز می افتم دگرگون میشوم. پسر من اولین نوه حاج آقا بود. ایشان فوق العاده به وی علاقمد بودند، زود به زود دلشان برای او تنگ می وشد و می آمدند و با محمدعلی بازی می کردند. ایشان به زنان و تحصیل کردن آنها نیز فوق العاده اهمیت می دادند و می گفتند در زمان طاغوت بیشترین قشری که به آنان ظلم شد زنان بودند. عقیده داشتند زنان باید رشد کنند تا فرهنگ جامعه از ریشه متحول شود. به خاطر همین هم بود که خانه خودشان را تبدیل به حوزه علمیه کردند و ما هم در همین محل ، " تحریرالوسیله " را از ایشان یاد گرفتیم.
به نقل از عروس خانواده
برای حفظ پرچم، تلاش خودم را کردم
10) اولین چیزی که از شهید مهدی شاه آبادی برای من در حکم خاطره ای زنده و به یاد ماندنی است، این است که یک بار که ایشان به زندان قصر آمدند، ما داخل زندان بودیم که آقای شاه آبادی منقلب بودند و از آن جایی که من به سبب آشنایی پدرم و دیگران معظمله را از دور می شناختم، خدمت شان رسیدم و آن عزیز را بردیم در یکی از اتاق هایی که در زندان بود و از ایشان پرسیدیم که چرا این قدر مضطرب و ناراحت هستند؟ آقای شاه آبادی وقتی مقداری آرامش پیدا کردند، گفتند: «این ها می خواستند لباس مرا از تنم در بیاورند و من مخالف بودم. من دوست داشتم که لباسم را با خودم بیاورم.» منظورشان از لباس، عمامه و عبا و لباس هایی بود که معمولاً روحانیون استفاده می کنند. بچه ها گفتند خوب حاج آقا، چرا این قدر اصرار می کردید؟ خب می گذاشتید لباسهای تان را بگیرند. از آنها نگهداری می کردند و بعد از اتمام مدّت زندان به شما برمیگرداندند. ایشان جملهای گفتند که خیلی خوب در خاطر من مانده. فرمودند: «لباس روحانی مثل یک پرچم میماند و من دوست دارم این پرچم را تا زمانی که می توانم برافراشته نگاه دارم، حالا اگر نتوانم خب، نتوانسته ام دیگر. من احساس کردم خیلی به من توهین می شود. من یک روحانی هستم، اگر نمی توانم با مقّررات و آداب این آقایان در جامعه باشم و عادی زندگی کنم و حرفم را بزنم، حالا که مرا حبس کردهاند دیگر به لباسم چه کار دارند؟» و بعد تعریف کردند که خیلی مقاومت کرده بودند که لباس های شان را ندهند تا این که معزّزی رئیس آن روز زندان، به بند شمارۀ یک آمده بود و شخصاً دستور داده بود که لباس های آقای شاه آبادی را بگیرند و به خاطر مقاومت ایشان، دستور داده بود که محاسن آن مرد شریف را هم بزنند و چون باز هم ایشان مقاومت کرده بودند، محاسن به طور مرتبی کوتاه نشده بود، حتی یک بخش هایی از محاسن هم کنده شده و یک بخشهایی مانده بود که بعد به تدریج مرتب شده بود و آقای شاه آبادی خیلی خرسند بودند و می گفتند که برای حفظ پرچم، تلاش خودم را کردم.
حسین حاجی پور همبندی شهید شاهآبادی در زندان طاغوت